-
رویای کم رنگ
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 16:53
به من بگو...چرا به رویا که میرسی...کم رنگ می شود؟...م م م...نه...حالا نگو...بگذار یک طور دیگر باشم...بی فکر...بی خیال...بی رویا...بگذار طعم این رویا را مزه مزه کنم...بی خیال رویای بعد...و بعد تر. بعد تر ها... همه چیزکه ارام شد...به من بگو... چرا رویا هایم کم رنگ می شوند...هی...کاش لحظه متوقف می شد....من می ماندم و این...
-
sharp
جمعه 31 تیرماه سال 1390 07:24
۱. دعوا کردم امروز ...در ذهن ...هیچ وقت آدم جر و بحث نبودم ...گاهی دوست داشتم باشم ...نشد...نمیشود ....دستانم زیادی میلرزد ...شاید...کلمه ها خیلی سفت میچسبند ...خیلی عمیق میبرند ...خودم را میگویم ...خنده ات میگیرد اگر تعریف کنم ...:)... دلش از جای دیگه پر بود این آقای هک ....بگذار اسمش را همین بگذارم ...هک ..گوسفند...
-
شاید
جمعه 5 آذرماه سال 1389 23:28
شنبه ها تند تند میچسبند به هم !بد بین شده ام شاید ...این شاید حتما معنی میدهد دیگر ...
-
هجا های آخر
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 21:26
خانوم س پاهای بلند دارد .همین سن و سال ماست ...خیلی خوش سلیقه است ....یادم می اد ...همه ی ما -من و میس سان شاین و فلانی و فلانی -...به چشم نمی آمدیم وقتی خانوم س توی جمع بود ... فیروزه دوستش نداشت...هجا های آخره حرف هایش را میکشید وقتی با خانوم س حرف میزد ...میگفت دوست ندارد ناز کردن های خانوم س را ....م م م م ...فکر...
-
برنامه
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 09:12
۱.می خواهم جشن بگیرم امسال ....بعد ...برنامه هم دارم....برنامه ریختم اصلا... که شب را خواب مامان ببینم ......دم دمای صب که شد ...خواب میبینم . ۲.یک دایره اینجا درست شده ...زیر پله ...از گل های زرد ...که اسمشان را هم ..یادم نمیآید ...زیاد میشوند ...اصلا سرد نبوده انگار .
-
نامرئی
دوشنبه 30 فروردینماه سال 1389 14:02
۱.بعد ....از آرامش _این پنج صبح که بگذریم ....و بعد ...از سوزش این چشم ها هم که بگذریم ...از این صدای خرو پف ...که از دو تا اتاق آن طرف تر هم ...سوزش چشم _پنج صبحی من را زیادتر میکند ...بگذریم؟ ۲.هاه ...من مثل برادر تو ....این را ن میگوید ...وقتی نیمه شب سراغ ت را میگیرم ازاو ...تلفنی ....پا هایم را جمع میکنم زیر پتو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 فروردینماه سال 1389 07:44
نقش بازی کردن هم از آن کار هاییست که همیشه به نظرم -نه چندان مشکل - می آمده....چقدر هم که اشتباه میکردم !:) گاهی پیش می اید که میدانم اصل ماجرا چیست ...می دانم که دارد دروغ می بافد ... -ت را می گویم ....اما بهتر است فکر کند که من نمی فهمم...دروغ پشت حرفش را ...اینجاست که باید نقش بازی کنم ...و چقدر هم سخت است این نقش...
-
عشق های دیروز ...کابوس های امروز
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1388 07:59
۱.خیلی وقت است که دنیا برای من همین امروز است و بس .میترسم از فردا ها ... گذشته دلم را تاب می اندازد. ...گیر کرده ام ...گیر کرده ام ...
-
آفتاب قلابی
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1388 09:00
۱.یه آدم برفی درست کردن ...بچه های همسایه کناری ...هر چی هوا سردتر میشه ...بیشتر لباس تنش میکنن ...دور و بر منفی بیست که میرود ...(هوا رو میگم )...دکمه های ژاکت زرد آدم برفی بسته شده ...یه جفت دستکش بنفش آویزون مونده روی دستا ی آدم برفی .... ۲.یکی دو هفته است ...گاهی پیش میآید ...پهن میشم روی این قالیچه صورتی ...آفتاب...
-
would you like some truth?
پنجشنبه 5 آذرماه سال 1388 06:11
اینجا نشسته ام ....توی آفیس ...و دارم میخندم...تنهایی.... تا به حال خودتان را دیده اید؟از چشمه بقیه؟راستش را بگو ا ا ا ا ا آاخ ......نفس هایم را ...نگه می دارم.....و خودم را میبینم...bold شد در سطرهای ایمیل ...در لابلای این خط ها....پست هایی از وبلاگ....ا ا ا ا ا خ...سرب است انگار توی گلوی من..اینجا...همینجا ....ا ا ا...
-
طلا
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 01:01
دم دمای صب از خواب پریدم....امروز... خواب میدیدم که چشم های بابا پف کردند .....از گریه ...لابد.همه تنم خیس بود....از عرق...لابد. میترسم ... بیست روز دیگه که این امتحان را بدهم... زنگ زدم ....بابا که حرف میزند ..."زیبای من....طلا ی من "گفتنش ...به من حس جیغ میدهد ...از خوشحالی یا ...هر چیز دیگر...حرف خاصی هم...
-
جایی آن ته ته ها
یکشنبه 24 آبانماه سال 1388 06:22
این گوگل پرشین ترانسلیتریشنو تازه کشف کردم ....نوشتن باهاش سخته...اصلا گاهی پشیمون میشم از ادامی ی متن نوشتن فارسی ..دو تا فحش به در دیوار میدم میرم میبندم صفحه وبلاگ و...:)...فکر میکردم امروز...با خودم....روی این کاغذهایی که ریختم کافه اتاق ....امروز میشود چند ماه که من توی این فری تیل ...این خواب طولانی زندگی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 مهرماه سال 1388 01:07
i dont have persian fonts here.i liked to write sth .
-
زاناکس
شنبه 7 شهریورماه سال 1388 22:49
بگذار بشود دیگر!.تپش قلب را دیگر نمی دانم امشب برای چیست.از ذوق ویزای شاید است این درد لعنتی یا ندیدن تو.یا دو دلی جواب دادن به آن خانم ؛ع؛ .وای.خدای من!بگذار بشود.بگذار بشود.بگذاز بشود. می دانم گریه می کنم از ندیدن مامان ...لعنت می کنم خودم را از ندیدن خانم سیس و چشم به هم بزنی دلم تنگ می شود برای همه چیزم.اما اصلا...
-
مرداد خش دار
چهارشنبه 31 تیرماه سال 1388 13:27
تند....تند....تند....میگذرد روز های تابستان .دارم کم کم می لرزم از رسیدن مرداد.این مرداد لعنتی را انگار گذاشتند تا خش بیندازد روزهای لیز من را. اییییییییین قدر اتفاقات نا نوشته دارم اینجا که ننوشتنشان راحت تر از نوشتنشان است به گمانم.
-
خنده های قلقلکی
دوشنبه 31 فروردینماه سال 1388 09:41
هی! اصلا روح من سر و بی حس شده انگار.تند تند به خودم می گویم مگر می شود هیچ چیز نباشدم و برایم فرقی نکند و سه چار ساعت تمام بچسبم به همان دو وجب سهمم از کاناپه و فرقی نکند کی چی می گوید و کی می رقصد و کی نفسش بند می آید بس که رقصیده و کدام آهنگ است و کناری من چی می گوید و کی با انگشت روی آرنجم می کشد و کی قهر می کند...
-
فایل های شخصی من
پنجشنبه 20 فروردینماه سال 1388 12:26
۱.داشتم فکر می کردم که چقدر بد است که من این همه ابتدایی آدم ـ لحظه هستم خب. یک بار از کسی خوشم نیاید دیگر من بمیرم و او بمیرد ندارد.خوشم نیامده دیگر....و تمام است.یک فایل بسته می شود آنجا توی ذهن من....و بعد ها من فقط دنبال بدی هایش می گردم-و چه خوب هم پیدا می کنم-.از طرف دیگر هم دارد این قضیه.یعنی از کسی یک بار خوشم...
-
جاست فرندز
سهشنبه 11 فروردینماه سال 1388 10:45
سال نو است اصلا! برای بار صدم به خودم می گویم اشتباه کرده ام اصلا که راه دادم تو را به حتی یک خلوت فیس بوکی خودم.می گیری از من حس رها بودن را.انگار زل زدی به من...و پوزخند میزنی به این تنهایی ماسک خورده ی من.لابلای همه ی عکس های دسته جمعیم....شمال رفتن ها..مهمانی رفتن ها....لابلای همه ی اینها...میبینی انگار دروغ های...
-
let them go
سهشنبه 20 اسفندماه سال 1387 15:02
روزهای بد من شروع شده اند...انگار.روزهای بد را باید چشم ها را بست تا بگذرند و بروند و ببرند هر چه را که می خواهند.تکان نباید خورد.نباید فرار کرد.بایستی اگر جلویشان...از جا کنده می شوی...بالانس را از دست می دهی باز...باز...باز...بچسبی اگر به چیزهایی که دارند می روند...تکه های خودت هم کنده می شوند.یو ماست جاست لد دم گو!
-
چرا های معلق من
سهشنبه 13 اسفندماه سال 1387 11:32
دیشب خوابت را می دیدم.باز هم....در را که باز کردم...تو بودی آن جا...به من بگو چرا؟!چرا ؟ چرا خوابت را دیدم؟چرا نخندیدی؟چرا نگفتم محکم بغلم کن؟چرا؟!چرا هنوز در من چرا وجود دارد برای تو؟بعد از یک قرن؟هی! یعنی می خواهی باور کنم از این من ـ الان ـ من ....؟ یعنی این روح ـ من زخم است؟یعنی...؟ پاک شده همه چیز اطراف من...
-
خوش-بختی
شنبه 10 اسفندماه سال 1387 10:20
هی!یادم باشد ....قبلا گفته ام...باز هم بگویم؟...یکی از بهترین چیزهایی که دارم و عوضش نمی کنم با هیچ چیز...دوستان هم جنسی هستند...که دوستشان دارم.بدون رنگ...بدون پرده پوشی...بدون ترس از دست دادن...بدون وسوسه....!حس نابی که بدون شک با هیچ غیر هم جنسی قابل تجربه نیست.این روزهایم قشنگند.هاهاهاه!من این روزها پیرهن گل گلی...
-
مودی استایل
شنبه 3 اسفندماه سال 1387 16:10
مودی شده ام این روز ها.آدم گاه و بی گاهم من ...خواب های بی ربط-با ربط می بینم شب ها...تکست مسج +18 می فرستم برای میس مارکدار ....فحش می دهد...جیغ می کشد که شات آپ پرروووو ....کیف می کنم از خنده. همه ی کو ورکر ها...اینجا...بر ضد من جمع شده اند.من شب ها خواب ریپل ای سی می بینم...خواب می بینم...خواب می بینم. هی! مودی شده...
-
روزهای تند
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1387 12:55
۱.روزهای بارانی را دوست دارم...درست مثل دیدارهای ناگهانی...که تازه می کنند حال و هوای آدم را.باران که باشد...دیداری هم که نباشد- ناگهان هم که در کار نباشد...باز هم خوب است!غنیمت است.حتی اگر فردایی باشد که باز هم کنکور... ۲.از صبح این آهنگ "شی بنگز" در گوشم تکرار می شود و من سیر نمی شوم از این همه حس جیغ که...
-
یک تن - چند من
دوشنبه 14 بهمنماه سال 1387 14:09
یک روزی...چشم های این من را می بندم...دست هایم را روی پلک هایش فشار می دهم...محکم...تا خیالت راحت باشد.بعد...تو...فرار کن.این من فکر کرده امپراتوریس است انگار...توی ذهن تو. امروز ساعت ها از دست این من ...جویدم گو شه این لب ها را...آخ. اشتباه می کند این من .و پی ـ توجیه اشتباه می رود....آن وقت...توجیه را می فهمد که...
-
wet vertigo
شنبه 12 بهمنماه سال 1387 16:27
هوا خیس...سر گیج...هوس فرار از هر چه کار و هست و هست و شاید و ای کاش! هوس که بماند....آرزو می شود؟....یا کهنه می شود ....و برمیدارد این سر را بوی ـ ماندگی اش؟آخ....خالی می شود این تن از من....
-
معجزه
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 15:23
معجزه همان بود که اتفاق افتاد و...تمام شد...گذشت اصلا....انگار که معجزه همیشه در آینده باشد نمی خواهم باور کنم...انگار.....هی!پس بده سهم من از معجزه های عالم را.
-
جایی بین بیست و سی سالگی!
یکشنبه 6 بهمنماه سال 1387 13:32
1.هی..راستش دلم نه اسکی می خواهد...نه دربندسر...نه دیزین.نه عکس های فان با مستراسکای ...ممم...دلم یک جمع کاملا هم جنس می خواهد.که حرف بزنیم....ممم... مریان باشد-و من نگاه کنم فر موهایش را...وبرایم توصیه های آرایشی بدهد و من بخندم به سلیقه اش...پنهان و پیدا-. نازنین باشد و پیچ و تاب دهد آن صدایش را...و ساعت ها بخندیم...
-
مهمانی های دیروقت
دوشنبه 30 دیماه سال 1387 12:32
مزه ی مهمونی به این است که تا دییییر وقت بمانی.شب باشد هی...و ادامه یابد این ماندن...وقتی هم بخواهم بروم...ممم...(شاید بهترست بنویسم" بیایم بیرون؟")....حالا هرچه که درست است همان....آن وقت...بابت هممه ی چیز هایی که شکستم یک عذر خواهی میکنم....روی گل-مانند باعث و بانی این مهمانی را می بوسم....(دیروقت است...
-
walk on the clouds
دوشنبه 30 دیماه سال 1387 12:00
پرواز که می کنم....بال ندارم....اسم این...قدم زدن است؟
-
تانگو تا صبح
سهشنبه 24 دیماه سال 1387 09:01
چشم ها را که می بندم....یک دست را روی شانه ات بگذارم...واین یکی دست را حلقه کنم روی دست چپت....دیگر می توانم تا صبح ...یک قدم جلو بردارم...یک قدم عقب... یک چرخش...تا صبح با این آهنگ....تانگو برقصم....تا صبح!....چشم هایت را ببندی...کف دست چپت.....حس کردی؟؟.......هیییچ چیز نمی گویم.باشد...... تولدت مبارک.