طلا

دم دمای صب  از خواب پریدم....امروز... خواب میدیدم که چشم های بابا پف کردند .....از گریه ...لابد.همه تنم خیس بود....از عرق...لابد.
میترسم ...
 بیست روز دیگه که این امتحان را بدهم...
زنگ زدم ....بابا که حرف میزند ..."زیبای من....طلا ی من "گفتنش ...به من حس جیغ میدهد ...از خوشحالی یا ...هر چیز دیگر...حرف خاصی هم نمیزنیم با هم...."شاگرد اول شو بابا جان"..:))....
دوستش دارم ...کلیشه نمیخواهم ببافم.....نه...نه...پناه ...سقف....م م م ...نمیدونم چی بنویسم ....اطمینان من است بابا .
بگذریم.
امروز یه سنجاب دیدم...جلوی در خونه....:))...اصلا هم شکل بنر نبود....اااا......شکل رامکال بود بیشتر.
نظرات 2 + ارسال نظر
داش آکل پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:03 ق.ظ http://dashakol.blogsky.com/

تـُـف!
من عاشق رامکال بودم. زنده یاد رامکال!

فرنگیس جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:25 ب.ظ http://mahfarang.blogfa.com

خواب های منم همش چپکی شده دیشب خواب دیدم از کیفم تراول میریزه امروز قرار کاریم کنسل شد.
راستی گربه های اینجام شبیه رامکال شدن

bah aroos khanoom:)
travela shabash boode shayad!!!:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد