مهمانی های دیروقت

مزه ی مهمونی به این است که تا دییییر وقت بمانی.شب باشد هی...و ادامه یابد این ماندن...وقتی هم بخواهم بروم...ممم...(شاید بهترست بنویسم" بیایم بیرون؟")....حالا هرچه که درست است همان....آن وقت...بابت هممه ی چیز هایی که شکستم یک عذر خواهی میکنم....روی گل-مانند باعث و بانی این مهمانی را می بوسم....(دیروقت است آخر:)....خوب گوش می کنم به بقیه -که احتمالا دارند می گویند که خوشحال شده اند از دیدن من....می دانند همه شان که من وقتی بگویم خوش گذشت باهاشان..راست می گویم...پس می گویم بهشان این را!....بعد...آن پالتو را برمیدارم و بیرون می روم...در را پشت سرم سفت می بندم....و یادم باشد دیگر یادم نرود آن روسریم را.

هی!دیر وقت است.....عنوان این پست را می گذارم HOW TO DIE.

walk on the clouds

پرواز که می کنم....بال ندارم....اسم این...قدم زدن است؟

تانگو تا صبح

چشم ها را که می بندم....یک دست را روی شانه ات بگذارم...واین یکی دست را حلقه کنم روی دست چپت....دیگر می توانم تا صبح ...یک قدم جلو بردارم...یک قدم عقب... یک چرخش...تا صبح با این آهنگ....تانگو برقصم....تا صبح!....چشم هایت را ببندی...کف دست چپت.....حس کردی؟؟.......هیییچ چیز نمی گویم.باشد...... تولدت مبارک.

برق گوشواره-تب چشم

هی...آخر نگاه کن!دارم می ترسم از این خودم کم کم.دلم برای آن من شور می زندو حاضرم شرط ببندم برای همین است که می لرزد این لیوان در دستم.من این روزها دقیقه های طولانی می رود پیاده روی...و فرار می کند از خودم!هی تند تر می رود این خیابان طولانی را....از دولت تا مر کز خرید.از دست خودم در اکسسوری شاپ های آن ته پنهان می شود...با وسواسی که برای خودم تازه است گوشواره های برنز و سنگی را بالا و پایین می کند کنار گوشهایم...خرید می کند...راه می رود...خرید می کند...لب-خند های بی معنا می زند به خودم....و به خیالش خر می شوم!.....هی دارم می ترسم برای این من!یک چیزیش هست و اشتباه می کند که نمی گوید.م م م م ....دیروز ریختم سرش همه ی این حواسم را....و نگاهش کردم از پشت پرده ی آبی وان...حتی وقتی لاک می زد...کتاب می خواند...باور کنی یا نه....دلم برای این من می لرزد...وقتی لب خند های حساب شده میزند و هات چاکلت سر می کشد...به روی خودش نمی آورد که چه طوری هاست که طعم هات چاکلت مثل بنزین است در یک گردش عصر جمعه ای.....ممم...باورش نکردم دیروز ....وقتی اپلیکیشن پروسس را توضیح می داد برای پ و سرش را طوری مورب نگه می داشت که تکان بخورند گوشواره ها....هی! دقایق بلننننننند به آسمان -ریسمان بافتن های پ گوش می داد...و خودش را فرو کرده بود در یک قالب بتنی...خودم صدای من را شنیدم که می گفت ....من هم نمی خواهم عمیق شوم....دروغ های بزرگ!!!خیلی بزرگ!از این آدم های همه چیز دار -من را می گویم- باید ترسید.

اگر یک من به شما گفت  دل-وابسته تان نمی شود....و بوسیدتان.....باور نکنید!تکان های گوشواره....تب چشم ها...و همه ی حجم ستودنی یک آدم همیشه ستوده شده-درست یا نا درست - را ببینید و باور نکنید که فراموش می کند...بهتر از من دارد آخر.

لازانیا پارتی

۱.گاهی برای نفس کشیدن به سطح باید آمد....سطح.

۲.تهران را عاشق می شوم این روزها...باز هم...با این آسمان آبی-طوسی....پیر مردهایی که می خندندو خوشبخت باشی! هایشان را داد می زنند ...روی صورت من....

3.میس مارکدار دو برابر ارزن می ریزد برای کبوترهای روی تراس.خواب مرگ دیده...دو شب پیش.-میس مارکدار را می گویم-.به سبک سینمای هارر و تریلر خواب فرشته ی مرگ دیده.و من سه روز است اینجایم.پیش میس مارکدار.چیزی نمانده هوش و هواسم بپرد....بس که شب ها بیدار نگه می دارد -من را می گویم-...و می خندد...و می خندم....نمی دانم...به ع.ز.ر.ا.ی.ل....یا به همه ی این دنیا که روی آب است ...انگار.

سرم می چرخد.

بعد  لازانیا پارتی دیشب ...دو قوطی نوشابه داشتیم آنجا....که سرش دعوا بود....نمی دانم جادویی بود...دارویی بود....عالیجناب خدا می داند و بس....یک ساعت به هذیان افتادیم...من و میس مارکدار!!!!ساعت نه بی هوش شدیم  انگار....با همه ی لامپ ها و لوسر ها خاموش....فقط یک شمع کوچک روشن بود ...روی دستان یک مجسمه ی سرخ پوست....

4.هی....از ذهن من می روی...همین روزها....و این ساکتم می کند ...و در فکر.