نامرئی


۱.بعد ....از آرامش _این  پنج صبح که بگذریم ....و بعد ...از سوزش این چشم ها هم که بگذریم ...از این صدای خرو پف ...که از دو تا اتاق آن طرف تر هم ...سوزش چشم _پنج صبحی من را زیادتر میکند  ...بگذریم؟

۲.هاه ...من مثل برادر تو ....این را ن میگوید ...وقتی نیمه شب سراغ ت را میگیرم ازاو ...تلفنی ....پا هایم را جمع میکنم زیر پتو ...میخندم ...زورکی ....تلفنی ...!

۳.و بعد فکر کن ...انگار حتی جلوی این دهنم را هم گرفته باشند ...داد هم نمیتوانم بزنم ...وقتی به اندازه ی یک تاکسی هم پول نگذشته ای ...بماند ...توی حساب من ...شاید شبی ...نیمه شبی ...حتی پنج صبحی ...خواستم  دنبال خودت بگردم ...

۴.عالی جناب خدای عزیز ...میبوسمت ...قبول؟

نقش بازی کردن هم از آن کار هاییست که همیشه به نظرم -نه چندان مشکل - می آمده....چقدر هم که اشتباه میکردم !:)

گاهی پیش می اید که میدانم اصل ماجرا چیست ...می دانم که دارد دروغ می بافد ...را می گویم ....اما بهتر است فکر کند که  من نمی فهمم...دروغ پشت حرفش را ...اینجاست که باید نقش بازی کنم ...و چقدر هم سخت است این نقش بازی کردن...باید تمرین کرد این بازیگری را ...هاه ...احساس خوبی هم به آدم میدهد گاهی ...احساس میکنی یک جوری سیاست  به خرج میدهی ...-که مهمل است البته -.....یک مدل در دست داشتن امور است اصلن...تازگی ها دارم یاد میگیرم که فقط وقتی به این خود -به نفهمی زدنم عادت کنم ...و این هیجان تیریپ فیلم جاسوسی کم شود ...آن وقت است که تازه میتوانم بشینم و فکر کنم که حالا با این نقش بازی کردنم زندگی را به آنجا ببرم  که خودم میخواهم ...نه آنجایی که دروغ میخواهد ببرد من را  ....

۲.تو اصلن فرض کن من یک کهکشان جدید کشف کرده ام ..روی دیوار روبرو ....از صبح چشمم چسبیده به آن روبرو ....ذهنم سفر میکند با سرعت نور ...دور ...نزدیک ...آنجا ...اینجا ...

۳.عکس های عروسی فلانی را میبینم ....که ندیده ام تا به حال چیزی شبیه این ...اینتر تین شدن همین است لابد ...

۴. آخ...دنیا عجیب میچرخد انگار ...این را په -که اهل چین است  - میگوید ...و تعریف میکند که میترسد شب ها ....موقع خواب ...یک موش کشته است امروز ....برای تحقیقات ....و میترسد که امشب دیگر بیدار نشود ...!

۵.من خسته ام ...انگار !