ورساچه نوآر

۳۰تا کبوتر جمع شده بودند روی بالکن...خونه ی میس مارکدار..... -صدای کبوتر را که شنیدی؟-.....۶:۳۰ بیدارم کرد صدایشان.....۳ خوابیده بودم تازه....بعد از ساعتها حرف زدن نان استاپ.......روزی ۵۰۰ گرم ارزن می خرد برایشان...میس مارکدار را می گویم...برای کبوتر ها....نه که فکر کنی مثل پت و حیوان خانگیند برایش...نه....محض (؟) انسانیت....انگار.

ذهنم متمرکز نمی شود امروز روی این کار.....لعنتی....خواب دیوانه ام کرده...

بوی ورساچه نوآر می دهد این رگ سبز ....روی مچ دست من.

من ذهنم خوابیده:)......این مدار قصه است انگار.....زل زده ام بش....من این کو-ورکر لعنتی ام را دوست ندارم....

همین روزها دیگر همه ی مدارک جمع می شوند....زیاد زمان ندارم.

تهران....بارانیست این روزها....هوا وحشتناک قشنگ....ترافیک...بیداد می کند.....این اتوبان چمران...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد