خنده های قلقلکی

هی! اصلا روح من سر و بی حس شده انگار.تند تند به خودم می گویم مگر می شود هیچ چیز نباشدم و برایم فرقی نکند و سه چار ساعت تمام بچسبم به همان دو وجب سهمم از کاناپه و فرقی نکند کی چی می گوید و کی می رقصد و کی نفسش بند  می آید بس که رقصیده و کدام آهنگ است و کناری من چی می گوید و کی با انگشت روی آرنجم می کشد و کی قهر می کند بس که نمی رقصم حتی یک دور باش.واای!

نه نه!پاشنه ی کفش هایم را روی پارکت می کشم و یقه ی لباس را بالا.آقای مدل نگاه می کند از پشت اس ام اس بازیش با یکی از گرل فرند های قدیمی- تازه شده اش.لابد.خمیازه ی کشدار نا پیدا را سر می دهم روی لب هایم وقتی تار می زند پدر پیر صاحب میهمانی و آقای مدل دوست دارم دوست دارم را در دستگاه نمی دانم چی می خواند.می گردم.می گردم.مرد تپل خنده دار روبرو ....ثابت شده نگاهش روی صورت من.عاشق خنده های قلقلکی ام من اصلا!دوست دارم دست تکان دهم برایش از این سمت سالن .مثل بچه ای که از مدرسه فرار کرده می خندد به خمیازه های من و  بازی می کندبا ساعت مچی همسرش.

می گردم.می گردم.آقای مدل سرش را به گوشم می چسباند ..کفشاتو پات کن....و من که نمی خواهم الان آن ده سانت قد اضافه را...و نگاه سنگین آقای مدل که.... زشته.بپوش!!!!کفش ها را می پوشم .بر می گرداندم دست های محکم آقای مدل ...به همان دو وجب کاناپه ام.......بچه ی فراری هم به مدرسه بر گشته ....انگار.

وااای...خنده های قلقلکی....دوست دارم...می روم با هر خنده.

فایل های شخصی من

۱.داشتم فکر می کردم که چقدر بد است که من این همه ابتدایی آدم ـ لحظه هستم خب. یک بار از کسی خوشم نیاید دیگر من بمیرم و او بمیرد ندارد.خوشم نیامده دیگر....و تمام است.یک فایل بسته می شود آنجا توی ذهن من....و بعد ها من فقط دنبال بدی هایش می گردم-و چه خوب هم پیدا می کنم-.از طرف دیگر هم دارد این قضیه.یعنی از کسی یک بار خوشم می آید.و دیگر تمام است.ول می دهم همه ی حجم خوبی هایم را که همین طور قل و غلت بخورند سمتش.حالا هرچقدر آن آدم مایوس کننده باشد در اثبات اینکه اصلا ارزشش را دارد یا نه...در من تاثیری ندارد.همیشه حک شده در فایل های کله ی من ...

این موضوع بد است.و من می دانم که ابتدایی است روش من در فایل بندی افراد.دوست دارم این جور نباشد....

۲.من روز ۱۸ فروردین را دوست داشته ام همیشه.نمی دانم چرا.....


جاست فرندز

سال نو است اصلا!

برای بار صدم به خودم می گویم اشتباه کرده ام اصلا که راه دادم تو را به حتی یک خلوت فیس بوکی خودم.می گیری از من حس رها بودن را.انگار زل زدی به من...و پوزخند میزنی به این تنهایی ماسک خورده ی من.لابلای همه ی عکس های دسته جمعیم....شمال رفتن ها..مهمانی رفتن ها....لابلای همه ی اینها...میبینی انگار دروغ های شناور من را در تنهایی ـ پنهانم.اصلا گیریم که همین باشد...چرا وصل می شوی به پرایوسی من دوباره....با تظاهر به اینکه همه چیز خوب است و من و تو مثل صد ها فرند در پیج تو با هم فرندیم -که نیستیم به خدا...نیستیم-


let them go

روزهای بد من شروع شده اند...انگار.روزهای بد را باید چشم ها را بست تا بگذرند و بروند و ببرند هر چه را که می خواهند.تکان نباید خورد.نباید فرار کرد.بایستی اگر جلویشان...از جا کنده می شوی...بالانس را از دست می دهی باز...باز...باز...بچسبی اگر به چیزهایی که دارند می روند...تکه های خودت هم کنده می شوند.یو ماست جاست لد دم گو!

چرا های معلق من

دیشب خوابت را می دیدم.باز هم....در را که باز کردم...تو بودی آن جا...به من بگو چرا؟!چرا ؟ چرا خوابت را دیدم؟چرا نخندیدی؟چرا نگفتم محکم بغلم کن؟چرا؟!چرا هنوز در من چرا وجود دارد برای تو؟بعد از یک قرن؟هی! یعنی می خواهی باور کنم از این من ـ الان ـ من ....؟ یعنی این روح ـ من زخم است؟یعنی...؟

پاک شده همه چیز اطراف من انگار.حتی معنی کلمه ها.....معلق!

یکی از دوستانم از صبح دارد برایم حرف می زند از قصه ی عاطفی- فیلسوفانه اش....می دانم ....قهرمان قصه اش من است...انگار....چرا؟...همه ی قصه را با سوم شخص تعریف می کند ...ذهن من اینجا نیست.من معلقم.یک جا بین اینجا و یک قرن پیش....دوست فیلسوفم دارد خودش را از چشم من می بیند لابد....لاکژری...هی!من اینجا نیستم.یخ زده سر انگشتانم.سخت شده دلم اصلا.....چرا؟....همین هم خوب است.خوب است که نمی بیند این من را!معلق!

همه ی من دارد بالا میرود...بخار می شود هر چه در سرم بوده ...معلق...وزن ندارد ههییچ کلمه ...انگار.تهوع دارم لابد.....دارم بخار می شوم....بالا می روم...بالا می روم...معلق.

چرا؟